قسمت شانزدهم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت شانزدهم

  • اخراي اسفندشده بودوسركلاسانميرفتيم وگوشيم مدرسه زيادبود.منم كه خطم هميشه پيشم بود.خطموانداختم روگوشي هم كلاسيم ودوروبرا8ونيم9بود.مادوتايه علامت روباهم قرارگذاشته بوديم كه هروقت اون زيرپيامامن بودعشقم مطمعن شه كه خودمم.گوشي دوستم اون علامتونداشت وهرچي زنگ وپيام ميدادم جواب نميداد.اون فك ميكرده من اونموقع مدرسم پس حتماخطم لورفته وخواهرامن كه بهش زنگ ميزنن.
  • پيامم ميدادم كه...هستم گوشيوبردارلي فايده نداشت يه عاااالمه زنگش زدم تابالاخره برداشت اون حرف نميزدمنم ميخاستم اذيتش كنم حرف نميزدم زدم زيرخنده وفهميدكه منم  خيلي باهم حرف زديم وبعدنميدونم چيشدكه صحبتارفت سمت اينده وخوشبختي.من گفتم زماني من خوشبختم كه بااوني كه دوسش دارم ودوسم داره زندگي كنم.مال حلال بدست بياره وهيچوقت توزندگيمون محتاج اينواون نباشيم واين حرفا.اون بهم گفت توهمين الانم خوشبختي ومطمعن باش خوشبختم ميشي.بعدبهش گفتم من يه چيزي ازت ميخام هيچ اجباريم دركارنيس كه حتماقبول كني.بشين باخودت فكركن اگه باخودت كناراومدي قبولش كن.خواستم اين بود=ميشه كارايي كه قبلاميكرديوبزاري كنار؟؟؟اگه اره روزعيدساعت 3عصر بياوبااهنگ صداااااااااابلندددددددازتوكوچمون ردشو.اگرم نه كه هيچي ديگه...
  • تولدشم باروزعيديكيه اونموقعاخودم دسترسي به اينترنت نداشتم.راحله  كه ديگه كم كم فهميده بودعشق من كيه ازطرف من براش يه وبلاگ درست كرده بودكه روزتولدش ادرسوبدم بره ببينه خيلي سخت بودخودم حتي اون وبلاگونديده بودم..بيشترين مدتي كه بايه نفرقهربودم نزديكا2ماه ميشدوخواهراوليم بود.درسته دومي كارش بدتربودولي چون اون ازاول مخالف بود زيادازكاراش ناراحت نشدم ولي اون يكي بهش اعتمادكرده بودم وبهم بدكرد.پيش ازظهرروزعيدبود.ومن گوشي نداشتم كه به عشقم از4تاصفرگذشت پيام بدم وتولدشوتبريك بگم.رفته بودم كافي نتي كه تومجتمعي كه خواهراوليمم مغازه داشت اونجاتاوبلاگوببينم ولي بسته بود..زنگ زده بودم ببينم كي بازميكنن كه خواهرم صداموشنيده بودواومدپيشم وبهم سلام داد.وخنديدمنم ديگه عيدبودوازم بزرگتربودرفتم پيششو حالامثلايعني اشتي ولي هنوزم كه هنوزه  و2سال ازاون ماجراميگذره هنوزدلم ازش چركه...
  • گفتن بازنميكنن مغازه روساعتنزديكا9بود.يه شارزگرفتمورفتم خونه ي دوستم زهرا.خطه  روشارزكرديم ويه پيام بالابلند تولدت مبارك نوشتموواخرشوادرس وبلاگوبعنوان كادوتولدش گفتم بره ببينه.جواب ندادچون خواب بودمنم عجله داشتم خطوخاموش كردم ورفتم تومجتمع كارداشتم نزديكا10ونيم بودكه صدااهنگش بلندشد.تودلم ولوله بود.داشتم توكوچمون ميرفتم كه ازروبروم اومدوتنهابوديم توكوچه بهم يه لبخندي زدويه چي گفت فقط نفهميدم گفته بودمرسي ياقبوله.... ساعت3ربع كم بودويه صداضبط بلندوميشنيدم تودلم ولوووووووله بودا...اين ربع ساعت خيلي ديرميرفت.بالاخره ساعت شد3 وهيچ خبرياصدايي توكوچه نبود...
  • اونسال لحظه ي تحويل سالم ساعت20و20 دقيقه و20 ثانيه بود.دمدمه هاي غروب بودومن خونه تنهابودم.روزتولدشم تااون موقع بهش تبريك نگفته بودم تولدشو تصميم گرفتم ازخونه زنگش بزنم پيش خودم ناراحت بودم كه چراقبول نكرده ولي تصميمم اين بودكه خيلي عادي باهاش  حرف بزنم چون دوست نداشتم كاريوبااجباربهش تحميل كنم.چنتازنگ كشيدوبعدش جواب دادوبعدسلام واحوالپرسي تولدشوتبريك گفتم واونم خيلي تشكركردبابت وبلاگم.بعدش من ديگه ميخواستم خذافطي كنم كه گفت ناراحتي داري زودقطع ميكني؟؟هيچي نگفتم بعدچندلحظه سكوت گفتم نه كاري ندارم دوس ندارم اجباري دركارباشه حالاكه خودت دوست نداري مهم نيس بعدنميدونم  حس كردكه ناراحتم ياچي كه گفت باشه قبوله...وااااااااااوووووووودوست داشتم ازخوشحالي جيغ بكشم ولي مامانم توحموم بودونميشد.خيلي ذوق ميكردم وازش تشكركردم كه بااين حرفش يه عيدي بزرگودادبهم.ولي ته دلم يه جوري بوداروم وقرارنداشت اينوبهش گفتم دليلشوپرسيدگفتم حس ميكنم شايدبخاطرناراحت نشدن من قبول كردي وازته ته دلت نيس.يكم ناراحت شدوگفت نه عزيزم من وقتي يه قولي روبه زبونم ميارم تاتهش  هستم منم ذوقيدم هوارتاوبعدعيدم پيشاپيش تبريك گفتيم بهم وارزوهاي خوب خوب كرديم...


نظرات شما عزیزان:

arezooooooo
ساعت22:05---19 ارديبهشت 1395
خیلی جالبه صداماشینشو میشناختی...منو یه روزی مث توبودم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 1:8 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]